«جاذبه ی خاک »»
87/2/3 4:0 ع
می گویند اینجا طلائیه است . اتوبوس می ایستد … چفیه ام را با این نیت که خاک طلائیه رویش بنشیند برمی دارم و …
کمی آنطرف تر سه راهی شهادت است … عجب حکایت شیرینی دارد اینجا … حکایت دلدادگی و عروج …حکایت مردانی که مست عشق بودند و سراپای وجودشان بی تاب دیدار … حکایت دست های بریده ی عباس های زمان … اصلاً این سرزمین ، همه اش به نام عباس (ع) است ؛ قصه اش را راوی برایمان گفت …
این سطرها را می نویسم تا قصه ی چفیه ام را برایت بگویم و خاک را … چفیه ای که آوردمش تا رنگ و بوی خاک بگیرد ؛ آن هم خاک طلائبه … بهترش می شود طلای طلائیه … امّا فراموشی را که خودت بهتر می دانی ؛ خصلت دیرینه ی آدم هاست …
دقیقه های آخر همنشینی مان با این خاک آسمانی بود … باید راه اتوبوس ها می شدیم و من همچنان فراموش کرده بودم که فراموش کرده ام قولی که به چفیه ام داده ام و خاک را … اما مگر جاذبه ی این خاک می گذارد بی نصیب بمانی ؟! آخر مسیر است و من مبهوت چفیه ای هستم که لحظه ای پیش دور گردنم بود و حالا ، خودش ، بی آنکه من بخواهم … و بدانم … و بفهمم … روی خاک افتاده است … حالا اگر بخواهم هم نمی توانم باور نکنم جاذبه ی این خاک را …